آنقدر تو را از خدا طلب کردم؛ آنقدر خواهشو تمنا کردم که بلاخره مال من شدی.
عاشقی کردن بلد نبودم...نمیدانستم چگونه بگویم ای ابریشمِ من "دوستت دارم"
آنقدر دست دست کردم که رفتی...
بی صدا؛ بدونه آنکه خودم بفهمم.
آنقدر دیر شده بود که دیگر نمیتوانستم انگشتانم را لا به لای موهای شلاقی ات فرو ببرم و مسِخه چشمانه خندانت شوم.
حال که تو را از خدا میخواهم...ضربه ی محکمی به دهانم میکوبد.
حال که رفته ای یاد گرفتم به قابِ عکست بگویم "چقدر دوستت دارم"...
عاشقی کردن بلد نبودم...نمیدانستم چگونه بگویم ای ابریشمِ من "دوستت دارم"
آنقدر دست دست کردم که رفتی...
بی صدا؛ بدونه آنکه خودم بفهمم.
آنقدر دیر شده بود که دیگر نمیتوانستم انگشتانم را لا به لای موهای شلاقی ات فرو ببرم و مسِخه چشمانه خندانت شوم.
حال که تو را از خدا میخواهم...ضربه ی محکمی به دهانم میکوبد.
حال که رفته ای یاد گرفتم به قابِ عکست بگویم "چقدر دوستت دارم"...
.....
21:13
12/3/97
تاريخ : شنبه ۱۳۹۷/۰۳/۱۲ | 21:13 | نویسنده : |